پارت 149 - 150 رمان قشنگ چاپی غیاث از رایکا نویسنده رمان بوک
توسط
2022-07-05لحنِ عجیب حرف زدن و حالتِ خاص نگاهش حالم را زیر و رو کرد. شکوفههای سرخِ شرم روی گونههایم ریشه دواند و سر به زیر گرفته و بستهی کادو پیچ شدهی کوچک را باز کردم! چشمم به جعبهی مخملی شکلِ سفید رنگ افتاد و لب گزیدم، رمان چاپی همانطور که درش را باز میکردم پچ زدم: - لازم به این کارا نبود! من که بخشیدمت آخه...
از پایِ آینه کنار آمد، به سمتم قدم برداشت و درست روبرویم قرار گرفت و خیرهام شد: - خودم خودمو نبخشیدم، بازش کن ببین خوشت میاد ازش یا برم عوضش کنم. در جعبه را باز کرده و چشمم به گردنبندِ گرگ و ماهی که به طرز زیبایی در هم پیچیده شده بودند! گردنبند را از توی جعبه بیرون کشیده و روبروی چشمهایم گرفتم و رمان قشنگ غیاث به آرامی نجوا کرد:
گرگه منم، وایستادم جلو ماهم که کسی ت...خم نکنه نگاه چپ بندازه بهش! ماهش که بود؟ من! جز من هیچ کس! غنچهی زیبای لبخند روی لبهایم باز شد، نگاهم را از گردنبند گرفته و به غیاث دوختم و لب زدم: - خیلی خوشگله! میندازی گردنم؟ سری به نشانهی تایید تکان داد و پشتِ سرم قرار گرفت. موهای گیس شدهام را یک طرفِ شانهام انداخت و گردنبند را از دستم گرفت. به پلاکِ زیبایش خیره شدم! ماهِ غیاث بودن برایم چه حسِ شیرینی داشت! قفل گردنبند را بسته و خم شد و درست پشتِ گردنم را بوسید و همانجا پچ زد:
بخشیدی منِ وحشیو؟! مگر میشد نبخشم؟ تنم را از پشت به تنش تکیه زدم و او ادامه داد: - اون یکی دیگرم باز کن ببین خوشت میاد! هر چند مبهوت زیبایی گردنبندِ زیبایم بودم اما با این حال، جعبه را برداشته و همانطور که بازش می کردم گفتم: - من راضی نبودم اینقدر خودتو بندازی تو خرج! دست دورِ کمرم پیچیده و هیچ نگفت. جعبهی سفید رنگی که داخل جعبه قرار داده شده بود را بیرون کشیده و چشمم به جلدِ رویش افتاد. بهت زده تکانم به خودم دادم و صدایش زدم: - غیاث! - خوشت اومد؟
میدونم شاید مثل گوشی سابقت نباشه ولی... دقیقا نمیدانم از خوشحالی زیاد بود یا حرصِ خواستن این مرد که به بغض افتادم! جعبهی تلفن همراه را جلوی چشمم تکان دادم و بغض کرده گفتم: - چرا اخه؟ من که...من که ازت گوشی نخواستم! تو گلو خندید و حلقهی دستش به دورِ شکمم محکم تر پیچیده شد و گفت:
به هر حال باید یه جوری باهام ارتباط داشته باشی دیگه! شاید من سر کار دلم واسه زنم تنگ شه، نمیتونم به خونه که زنگ بزنم، چهار تا چشم دیگه روته مگه میتونی همینطوری هی با دلبری حرف بزنی؟ به خنده افتادم و در اغوشش چرخ خوردم! با چشمهایی که کمی تر شده بود خیرهاش شدم و گفتم: خیلی خوشگله! خیلی دوسش دارم رمان بوک رو، هم اینو هم گردنبندمو، خیلی زحمت کشیدی...